۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

@........




اون روز كه نه تو بودي و نه بارون
حتا نوري هم پشت ابر نبود
مثل كولي‌هاي در‌به‌در
دنبال يه خاطره‌ي دست چندم تمام موهامو گشتم
هيچ بويي نمونده بود


قيچيِ مريضِ مادرم رو برداشتم و موهامو ريختم دور


۱۲ نظر:

الما گفت...

ما با نبش قبر کردن خاطره ها زنده ایم

سارا (سیاه مشق) گفت...

من از دنیای بی خاطره می ترسم

بریدا گفت...

خا طره ها را نمی شه دور ریخت.
ولی نا کامی ها را گاهی ،برای زندگی کردن
اجبارا"

محسن گفت...

پارسال اول پاییز من همین کار رو کردم شادی
تلخ بود اما خیلی قشنگه شعرت شادی

haafez گفت...

lanat be to
lanat be gheichi

مارمولک گفت...

کار خوبی کردی... هر مریضی یک روزی می رود

راضیه گفت...

گاهی شاید فقط به خاطر همین خاطره هاست که می خوایم ادامه بدیم و گاهی هم ...

درآستانه گفت...

چه دردي كشيده اي با آن قيچي مريض...
شايد فقط بيني ات كيپ بود؟!
...

محسن نظارت گفت...

شادی جان مشتاق دیدن نظرت در مورد شعر کوتاهم هستم
در گودر دوباره نمی دانم چه اشکالی پیش آمده هرچه سعی کردم نتوانستم برایت کمنت بذارم
موفق باشی شاعر

ملیکا گفت...

واااااای خدای من،من فکر میکردم..........شادی.....
خیلی خیلی دوسش داشتم
باید به مامانجون بگم لابه لای قیچی خاطره بذاره که تا دیدیش از دور ریختن موهات صرف نظر کنی

melika گفت...

واااااااای،من فکر میکردم.........چرا به من نگفتی هنوز مینویسی؟)))))):
قابل ندونستی؟O;
خیلی دوسش داشتم،باید به مامانجون سفارش کنم به جای تیغ قیچی عطر خاطره بخره و ببرتش دکتر....
باشد که تو از دور ریختن پیچ گیسوانت پشیمان گردی.

ناشناس گفت...

واااااااای،من فکر میکردم.........چرا به من نگفتی هنوز مینویسی؟)))))):
قابل ندونستی؟O;
خیلی دوسش داشتم،باید به مامانجون سفارش کنم به جای تیغ قیچی عطر خاطره بخره و ببرتش دکتر....
باشد که تو از دور ریختن پیچ گیسوانت پشیمان گردی.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....