۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مانده ته خط






بي‌خود از خود،
حيران ميان خوابهاي بي‌تعبير ،
مبتلا به وقاري ناگزير
ميان خنده هاي قلابي
قطره قطره "چشم به راهي" شدم
شبيه ساعتي كه هميشه عقب بود

،
،
،
اين خطوط نقطه ي پايان ندارند




۹ نظر:

سارا گفت...

آخ آخ نگو از این اجبار تمام نشدنی

درآستانه گفت...

همه چيز تمام مي شود
اما تا تمام شود
...

Unknown گفت...

چقدر قشنگ می نویسی تو...
مبتلا، مبتلا، مبتلا...

مسی گفت...

درانتهای هر پایانی باز آغاز می شوم

بریدا گفت...

این خطوط در هم مرا می خوانند و من ناگزیرم ببازم

حوا گفت...

...
می خواستم پدر ! چه طور بگویم
این شرم شرقی قرمز
کلافه ام کرده ست...
(رویا زرین)

مانی بدجنس سرگردون گفت...

ربط سطر آخر رو به سطور بالا نفهمیدم... بنظرم دو تا پست نوشتی ...هر کدوم مستقل و کاملند

skygirl گفت...

ساعتی که همیشه عقب می ماند...
اووف...
حرف های تکرار من رو هم بخون

. گفت...

دودل می شوم
میانِ سه راهه ای از کابوس هايم
دستی در انتظارِ در
پاها در انتظارِ بیراهه
در انتظارِ آمدنِ کسی که هرگز نمی آید

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....