۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه

مشاهدات مخدوش یک ذهن فراموش کار شماره 3

 

من هیچ وقت کار نکردم . کردم اما همیشه تفننی . مثلا کار در باغ پدری و گرفتن دستمزد خیلی زیاد. یا کار توی شرکت دوستم به عنوان جاسوس تا بفهمه کارمندهایش در چه فکری هستند. بعد هم تدریس خصوصی عکاسی به کسایی که خودم صلاح می دیدم. گاهی هم کمک به  پروژه های دانشجویی  و عکاسی های سفارشی برای پایان نامه های دانشجویان معماری و عکاسی.

 در نهایت تلاش برای داشتن آتلیه.

اینجا با معضل بزرگی مواجه شدم. معضلی به اسم مشتری . مشتر ی می آمد می نشست و از من می خواست عکس زیبایی ازش ثبت کنم و من فکر می کردم عکس زیبایی ازش گرفتم ولی او راضی نبود. زیبایی شناسی ما با هم متفاوت بود. من فکر می کردم با نورپردازی می توانم چهره را روح ببخشم  و بعضی جاها تاریک باشد ، بعضی جاها روشن.ولی مشتری می خواست بعضی جاها کوچک تر باشد و بعضی جاها بزرگتر. یک جا دیگر خسته شدم. گفتم من جراح پلاستیک نیستم و به فوتوشاپ هم اعتقادی چندان ندارم و از این کار هم آمدم بیرون. رابطه م با فوتوشاپ کمی پیچیده ست که بعد تر تعریف خواهم کرد.

هرگز نیاز مالی زیادی نداشتم و همیشه درآمدی بود که مجبور نباشم به کار خیلی جدی فکر کنم.

پس طی سالها توانستم به قدر کافی بخوابم . به قدر کافی کتاب بخوانم. به قدر کافی موزیک بشنوم. به قدر کافی فیلم ببینم. به قدر کافی سفر بروم و به اندازه ای که دوست دارم زندگی کنم. خدا رو شکر.

اما جایی  در زندگی ام زلزله شد. همه چیز به هم ریخت. تغییرات بزرگ و تصمیمات مهم باعث شد پیش بینی کنم که در آینده به پول خیلی بیشتری احتیاج دارم . خیلی بیشتر از خرج کافه و لباس و کتاب و بنزین.

پس کار پیدا کردم. یه کار خیلی جدی. با ساعت کاری منظم. رییسی که هر روز کنترل م می کرد. همکارهایی که منتظربودند اشتباه کنم. مشتری هایی که مثل ماهی از دست م لیز میخوردند.  اعتماد به نفسی که تیم آموزش  بهم می دادند تا شک نکنم که کاری که میکنم خیلی هم خفن نیست و یک  کار معمولی ست با حداقل تخصص. من فکر میکردم دنیا یک سمت ست و ما کارمندها هم یک سمت. بیچاره اون طرفی ها.

وارد دنیای جدید شدم. دنیایی که حتا خجالت میکشیدم به مادرم بگم چیه. فروشندگی. البته سازمان به ما میگفت پرنده ی آبی. توی کارت ویزیتمون هم نوشته بود مشاور سلامت. اما در واقع ما هم فروشنده بودیم و هم بازاریاب.

به جز ساعتهایی که باید شرکت می رفتم و ساعتهایی که شیفت باید می ایستادم و ساعتهایی که باید به جای همکارانم می رفتم سر کار باید به نصف شهر هم سر می زدم و محصول را معرفی می کردم. بعد هم با ارگانها و سازمانهای مختلف مذاکره می کردم تا  اجازه بدهند محصول رو با اندکی تخفیف به اعضا معرفی کنیم. و همینطور با برگزار کننده های سمینار و همایش ها مذاکره می کردم تا اجازه بدهند شرکت ما هم گوشه و کناری حضور داشته باشد و تبلیغی کند و بنری نصب کند.

کمتر از دوسال من در این سیستم بودم. کتاب نخواندم مگر در باب اصول فروش و مدیریت و مذاکره.

فیلمی ندیدم مگر در راستای شکوفایی استعدادها و انگیزه برای بهتر زیستن.

سفر نرفتم. مهمانی ها را از دست دادم. شب یلدا شیفت بودم. دو ساعت قبل از سال تحویل شیفت بودم. سیزده به در شیفت بودم. تولدم. تولد مادرم . مهمانی خواهرم و تمام مناسبتهایی که خانواده ها دور هم جمع می شدند من سر کار بودم.

سر کاری که تازه فهمیدم دنیا چقدر بزرگتر و عجیب تر از جایی ست که من می شناختم. دنیای کار جدی. دنیای کارمندها. دنیای فروشنده ها. دنیای بازاریاب های تلفنی. دنیای تجارت . اهرم های فروش. مدیرانی که استخدام ت میکنند تا تو بفروشی به هر روشی که بلدی و آنها شب ساعت هشت از مقابل تو رد شوند  به سمت سینما.

و تو باید شاهد باشی.

شاهد زندگی هایی که تو نداری. تعطیلاتی که اگر بروی فروشنده ی بدی محصوب میشوی. مرخصی هایی که اگر بگیری از برنامه ات عقب می افتی. خنده هایی که اگر بکنی گزارش ت می رود بالا. ناهارهایی که اگر بخوری تنبیه میشوی.

 

معلمی داشتم که روز اول گفت حاضری پدر و مادر و خانواده و دوستات رو بدی ولی خیلی پول داشته باشی؟ قاعدتا جواب دادیم نه. گفت ولی من دادم. توی دلم گفتم چه بی رحم.

 ولی بعد از چند ماه فهمیدم منظورش از اون سوال چی بود. بله من مدتی بعد فهمیدم من فقط کار میکنم و انصافا درآمد خیلی خیلی خوبی هم دارم ولی هر روز دلتنگ خانواده م هستم و دلتنگ خودم  و کافه هایی که میرفتم و کوهایی که دیگه نرفتم.

دنیای فروشنده ها خیلی تلخه. باید بایستی و شاهد نمایش خوشبختی دیگران باشی.  شاهد خرید پدرها و همسرها و مادرها و خنده ها و نشاط خرید. البته همیشه اینطور نیست. گاهی هم بازتاب گرانی را در چهره ی آدمها می دیدی  و غم بیشتری روی قلب ت جمع می شد.

من فهمیدم فروشنده ها با یک تعریف و چند جمله ی قشنگ و کمی توجه انگار خستگی از تن شان به در می رود. و فهمیدم اگر سرانه ی مطالعه در کشور پایین است به خاطر تنبلی و فقر فرهنگی صرف نیست. زمان بی رحم است. مقایسه ما با آنها اشتباه محض است. ما مثل آنها در مترو و اتوبوس و تاکسی نمی توانیم کتاب بخوانیم. ذهن کارمندها و مردم شاغل به طور کلی بی نهایت خسته تر و شلوغ تر از آن است که توقع داشته باشی از تک تک لحظات مرده بتوانند استفاده کنند. ما حتی زیرساخت کافی برای مطالعه در حرکت نداریم.

امروز البته به یمن وجود پادکستهای مختلف  و کتابهای صوتی متنوع اوضاع بهتر شده. اما ذهن شلوغ و خسته بعد از کار فقط سکوت می خواهد و سکوت.

داشتم از دنیای فروشنده ها می گفتم. دیواری که شما نمی بینید ولی برای آنها بلند و بی پنجره ست. دنیایی که ما را از شما جدا میکند. فروشنده هایی که در دنیای نامریی خودشان می خندند و عاشق می شوند و شکست می خورند و زندگی می کنند.

برای من تجربه ی عجیبی بود.

 

حالا دوباره برگشتم سر جای قبلی. دنیای امن و مهربان خودم. خوابیدن به قدر کافی. نترسیدن از صدای زنگ تلفن. قدم زدن بی دلیل و بی اضطراب. حجاب اختیاری نسبی. ساعتهای شخصی. تارگت نداشتن. نگران نبودن از دزدیده شدن مشتری ها توسط همکاران و سایر رقبا. پاسخگو نبودن به هیچکس جز خودم و در نهایت نداشتن درآمد خیلی خوب گذشته.

ولی دنیای قشنگ و نرم من یک تغییر بزرگ داشته. من دیگر نمیتوانم بی تفاوت در مال ها و مجتمع های تجاری قدم بزنم و دیگر فروشنده ها را نبینم.

من دیگر آنها را میبینم.

می فهمم.

با خنده هاشان می خندم و نگاه شان را تفسیر می کنم و اگر بتوانند مرا قانع کنند حتما خرید می کنم و حواسم هست کدام فروشنده برایم وقت گذاشت.

دنیای من یک پنجره کوچک دارد به دنیایی که هیچکس از وجودش خبر ندارد.

دنیای فروشنده ها

 

 

 

 

شادی باقی

پاییز نود و نه


 

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....