۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

نیمه شبی در سایه




شهزاده ات خواهم شد
با من بیا تا شب هزار و اول
خواهی شد پادشاهی در وادی افسانه ها
و من از سودای جنون آمیز شب
برایت قصه می سازم
می سازم
می سازم
با من بیا تا شب هزار و اول
گوش بسپار به نوای آسمان
بی کلام و بی کوکب
من برایت نور خواهم ساخت.
خواهم ساخت.
خواهم خواند.
در این شب بی انتها
با من بیا تا ته هزار و اولین شب
که شاید آخری باشد
و خواهی خفت
و خواهی خفت
و خواهی خفت
و خواهم خواند از شب هزار و دوم



۱ نظر:

آشنا گفت...

در هزار و یک شب سخن گفتن مساوی با زندگی و سکوت برابر است با مرگ. اگر توانستی قصه بگویی زنده می مانی. یک جور بیاینه پیش از مرگ. زیر تیغ به هر کس مجال داده می شود قصه بگوید و با قصه گفتن جان خود را از مهلکه در ببرد.
پ.ن.ای کاش به جای قصاص قبل از جنایت به قصه ها گوش میدادیم

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....