۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

هشت دقیقه تا فردا



....................... دورشد
بی آنکه بفهمی نزدیک توست
لا به لای سیاهی کتابهایت
دستانت را پاک کن ،نگاه من هنوز چسبیده
نگاه من هنوز میکاود تو را
تو را و تمام سلولها و خاطراتت را
فردا روز دیگریست
روز دیگریست
دیگریست
هشت دقیقه مانده تا فردا
چشمانم با تو حرف زدند و تو شاید دیگری را دیدی میان خلسه ی پلکهایم
رو به رو  چشمان تو بود.  رام و آشنا
 تجلی تناسخ.
خیام  پرسه میزد 
میان تن تو و نگاه من

.
.
.
.
.

این شعر من است که تو میخوانی. زیر لب.
کسی نمیشنود.
باید مادر باشی تا لالایی معنا یابد
لابه لای لایه های خواب نیمه شب
تو میخوابی و من میمانم تنها با آوازی بر لب  تا لایه های سرخ سپیده دم
و فردا میبینی من در تو شاعر شدم
باز.



۱ نظر:

شنطیا گفت...

همیشه روزهـایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست می داشته است؛ بیگانه می یابد !
( آلبر کامو )

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....