۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

دیر میشوی باز




تو اهل راز بودی و من ناز نمیدانستم
خواستنی تر از آن بودی که بخواهمت
چونان آشنایی که فرصت شناختنش نبود
راه کج میکنم که بمانی
من رفتن را خوب آموختم 
تو نیز به وقت ماندن را بیاموز
من محکومم که بدانم آنچه را که ناگفته باید بماند 
تو نیز مگو آنچه را که زمان در خود خواهد بلعیدش

۳ نظر:

شنطیا گفت...

باز هم مگو، رازي را كه در پس نگاهت تازيانه ميزند،تن نمور خسته‌ام را.
در گلوي خسته‌ات
بگذار محبوس بماند.
"شادی باقی"

. گفت...

همه ی آنچـــه نمی خواهم بگویم،یادم هست
اما
آنچــــه که می خواهم بگویم، یادم نمی آید

آشنا گفت...

متاسفانه همه رفتن رو خوب بلدند!اما ای کاش آداب رفتن رو هم یاد میگرفتیم.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....