۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

فاضلاب نامه - ضیافتی در جوار اشباح


                  
شب دوم



یادم نیست. مرد همسایه نگهبان سایه مان بود؟ نه اشتباه کردم. تو مهمان خانه ام بودی. تو خندیدی. حرف زدیم. صد سال زندگی کردیم. 
چیزی در من تکان می خورد... نطفه ای در من درغلیان است.
تو میدانستی
تو میترسیدی
تومیترسیدی
احمقی بیش نبودم
آنقدر لذیذ بودی که  ای وااااااااااااااااااااای انتظار. آدمها میرفتند و می آمدند. انتظار - تو نمی آمدی- انتظار.
مسافران مقصد  فلان گوری که ازش ....... اه
پرواز شماره ی گه به زمین نشست
دروغ میگفت
آدمها هجوم می آوردند. با چمدانهای خسته و تو آنجا نبودی. من لحظه میکشتم و تو نمی آمدی. هر ثانیه صد سال درد بود
هوا پس بود. نمیدانستی.
میدانی من دیگر کتاب نخواهم خرید.
چه تلخ بود...... پایان آن کتاب. با تو شروع کردم و با تو تمام شدم. چشمانم سنگین است
نامها - جاها
آنروز گفتی .
 نفهمیدم.
 واقعا حرف حساب پروست چه بود. لعنت به  او. چه زود مرد. قسمت نبود ما بیشترکنار هم باشیم.
دستانت را دوست داشتم و خالی که مال من بود روی دست راست تو. آن شب خندیدیم و بیـدل خواندیم و چه لذتی میبردم که بانوی توام. تمام راه ها به مکتب اصفهان ختم میشد و چشمان تو
راستی
چشمهایت چه رنگی بود؟ چشمانت  بزرگ بود. یادم هست
یادم هست روانویس قرمز و شکلات تلخ ...... صدایی می آید.
کسی مرا به عشقبازی میخواند و فردا چه حیرتی خواهد شد تمام صورت خسته ام






       





روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....