۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

فاضلاب نامه - وداع با سایه ای که زاده نشد




شب سوم





صدای ضربان قلبم را میشنوم. میپیچد  توی گوشهایم و من شاعری هستم که رنگها را میپرستد و  جز سیاهی هیچ نمیکشد و من سیاهی را در تاریکی میکشم
نمیدانی

 تاریکی تمام اندامم را پوشانده . از فردا میترسم  از این لحظه. از امروزی که هنوز نیامده  و خدا.
و امشب
و بوی نا
و صدای سوت قطار

ووز وز زنبور
و..
و..
رهایم کنید
آخرین شب که باریدم کی بود؟ دوش حمام باز نباید شود و بهتر است آبی ریخته نشود. 

تا فردا. 
کسی خواهد آمد و تمام راه ها  راباز خواهد کرد. با تخفیفی واقعی.
باورت نمیشود امشب آخرین شب است و من به قرصهایی فکر میکنم که هنوز نخورده باقی مانده اند  و میخواهند که نامم زیر خاک خط نخورد.
قرصها به من لبخند میزنند و من به خودم نوید میدهم  امشب شب آخر است  و گناه من است که موهایم به دست غریبه ریخت بر زمین.
دست غریبه را دوست نمیداشتم و نگاه غریبه رامیترسیدم                                                           
                   
                                               

من از خوابیدن میترسم. چراغ موبایلم خاموش نشد  و خاموش نشد و هنوز خاموش نشد وخاموش نشد  و 00:23 تمام








هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....