۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

در آینه میبینمت و پاک نمیشوی



سقوط میکنم تا اعماق زمین
در سالگرد بوییدنت
میان صخره های دلتنگی
و باز میبینمت لابه لای روزنه های به جا مانده و فریاد میشوم
اما تو نخواهی شنید و نخواهی دید
که چگونه
در عطش ات جان میدهم
چونان پرومته
هر روز
مرگ
را به آغوش میکشم



۲ نظر:

. گفت...

سالهاست به انتهاي مرگ مي گريزم
اما آنجا هم نبود

ناشناس گفت...

دلقک شدي تا به تو بخنديم

به دردهاي چهل تيکه ات

به دلتنگي هاي شکلاتي ات

به دگمه هاي رنگ و رو رفته لباست

دلقک شدي تا هميشه لبخندمان را ببيني

با دست و پاي خسته اي كه فقط براي ما ميرقصيدو

اشک هاي زلالي که بر سفيدي

چهره ات پيدا نبود

دلقک شدي تا سرگرم شويم و غم ها رو از ياد ببريم

دلقکي که روزي در غم هاي ما گم شد

و هرگز بر نگشت

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....