۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

من از انتهای راه می ترسیدم





دستهامان به عشق بازی بودند و نگاهمان به آسمان
انگشتهایم رو خط عمرت سر میخوردند و چیزی در دلم فرو میریخت
این منم
بر فراز شهر ، زیر آسمان ، روی تپه ای از طلا.
باز سر بر می گرداندم
چشمانت می گفت خواب نیستم
انگشتانم لای انگشتهایت خوابیده بود که سرم را بر شانه ات گذاشتم
خط عمرم منطبق بر سرنوشت تو بود که لبهایم گرم شد
و چیزی در دلم فرو ریخت
تا دیشب هیچ ستاره ای شاهدم نبود
تا دیشب
تا دیشب
تا دیشب
تا
دیشب
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....