دستهامان به عشق بازی بودند و نگاهمان به آسمان
انگشتهایم رو خط عمرت سر میخوردند و چیزی در دلم فرو میریخت
این منم
بر فراز شهر ، زیر آسمان ، روی تپه ای از طلا.
باز سر بر می گرداندم
چشمانت می گفت خواب نیستم
انگشتانم لای انگشتهایت خوابیده بود که سرم را بر شانه ات گذاشتم
خط عمرم منطبق بر سرنوشت تو بود که لبهایم گرم شد
و چیزی در دلم فرو ریخت
تا دیشب هیچ ستاره ای شاهدم نبود
تا دیشب
تا دیشب
تا دیشب
تا
دیشب
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر