۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه





تلخ‌ترين روز زندگي‌ام
شش ماه بعد از رفتن‌ات بود
وارد پاركينگ شدم
كليد را از توي كيفم درآوردم
در ماشين را باز كردم
روي صندلي كنار راننده نشستم
عينكم را از توي داشبورت در آوردم
به چشم زدم
كمر بند ايمني را بستم
منتظر
.
.
.
تعجب كردم چرا ماشين را روشن نمي‌كني كه برويم
يادم افتاد شش ماه ست كه رفتي
گريه نكردم
بغض هم نكردم
اصلا هيچ كاري نكردم
تنها
كمر بند ايمني را باز كردم
پياده شدم
نشستم پشت فرمان
رفتم





پ.ن: اين متن را مدتها پيش در گودر منتشر كرده بودم.

۲۷ نظر:

بریدا گفت...

در غمگین ترین لحظات حتی باور ناگواری ها
چنان دشوار است که گیجمان می کند.
من هم این روزها بلند بلند با خودم حرف می زنم.

شبلی گفت...

این فنا.این نیستی..

امیر گفت...

خوب بود..

MHMD Moeini گفت...

تا حالا نشده بود کتابی را بخرم که اسمش اسم وبلاگی باشد: "عقاید یک دلقک" ... برای این معرفی و لذتی که از خواندن کتاب بردم، ممنونم

ناشناس گفت...

سلام شادی جان
این یکی از بهترین متن هایی بود که ازت خوندم و وادارم کرد از گودرم در بیام آفرین بگم برم پی کارم. من کی ام؟ همونی که یه بار اومد احوال نجات رو از تو پرسید. راستی هنوز وبلاگ نداره؟

ناشناس گفت...

اشکم در اومد.

الهام کریمی گفت...

سلام شادی جان

خوشحالم که تو بغض نکردی

من تمام روز در آینه گریه می کردم

سین دخت گفت...

بغض هایت را بگذار من گریه کنم
من تمام راه را با نبودنی گریه کردم که کنارم بود...

ُسحر.ق گفت...

خیلی زیبا بود...کاش میشد حتی در نبودنش حسرت نخورد

afshin گفت...

[گل] [گل] [گل]


کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما


که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان


چه کردیم کین گونه گشتیم خار

خرد را فکندیم زین سان ز کار


نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آئین دیرین ما


به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود


[گل] پاینده ایران ... [گل][بدرود]

نجات گفت...

سلام بی معرفت . فکر نکنی دلم برات تنگ شده بود ها....نه. همین جوری داشتم رد می شدم گفتم ببینم اینجا چه خبره! راستی تو گودر هم داشبورد رو داشبورت نوشته بودی؟
ناشناس عزیز چرا از خودم سوال نمی کنی و رو دیوار مردم یادگاری می نویسی؟ نه رفیق فعلن کرکره ی وبلاگ ما پایینه .

ناشناس گفت...

خب من از کجا باید آدرست رو می داشتم که از خودت بپرسم؟

پریشان گفت...

دیگر نمی شود کاری کرد... دیگر نمی شود انگار جز رفتن...

محمد واعظی گفت...

گاهی مسیر جاده به بن‌بست می‌رود
گاهی تمام حادثه از دست می‌رود
بیراهه‌ها به مقصد خود ساده می‌رسند
اما مسیر جاده به بن‌بست می‌رود

مجله ایران گفت...

سلام
میبینی ما چقدر شبیه هم هستیم
من هم 6 ماه بعد به این فکر افتادم راستی تو کجایی
یک لیوان آب میخواستم برام بیار ی

بعد یادم افتاد که آهان
نیستی تصمیم گرفتم یک پارچ بذارم بالا سرم
http://majaleh-iran.blogfa.com/post-390.aspx

سحر.ق گفت...

خواستم لینکتون کنم ولی فکر کردم بهتره قبلش اجازه بگیرم.اجازه هست؟؟؟

ناشناس گفت...

..........

محمد امین عابدین گفت...

زیبا بود.

افرا گفت...

این بهترین کارت نیست . البته تو بهترین کارتو هنوز نگفتی ، هر چند کار بهتر از این هم داری ولی به هرحال جزو بهترینهات هستش . و شاید بشه گفت جزو پر استقبال ترین از نظر خوانندگان ...
اما چرا استقبال شده ؟
راستی چرا ...؟
بنظر من ، بخاطر لحن ساده و بدون استفاده از هیچ استعاره و رمز و معما ... حتی به این خاطر، تصویر خیالی و غیر قابل اتفاقی که شرح میده مُخل پذیرشش ، نیست .
در ضمن نمی دونم چرا زیر هم نوشتیش ..! یک داستان کوتاه رو پشت سر هم می نویسند ، نه مثل شعر زیر هم ...
یک " واو " هم قبل از کلمه ی " رفتم " در آخرش لازم بنظر میرسه ...

سارا (سیاه مشق) گفت...

من همیشه نگران این تلخ ترین روزم که چگونه و در چه زمانی برایم رخ خواهد داد

MaaNoo گفت...

من شما رو دوست دارم :دي
بوس بهتون. و كلي چيزاي ديگه كه بهت زنگ ميزنم ميگم:دي
من همش خوابيدم شادي امروز. نتونستم ببينمت :(

nima گفت...

کاش وقتی رسیدی به نقطه ها تمامش می کردی. همان جا روی صندلی... خیلی زیباتر بود.

محسن گفت...

شعر بسیار زیباو دلنشینی خواندم شادی خانوم راستی در گودر فالووتون کردم قبول نکردین انگار

Miss Ferii گفت...

همیشه اشکها پشت چراغ قرمز آدم رو غافلگیر می کنن..

دونقطه گفت...

خوب می دانم تنهایی ، پنهانی ، یواش خرد شدن ، چه طعم سردی دارد .

پريشان گفت...

اي باقي شادي
خوبي؟ سلامتي؟ كجايي؟!

Unknown گفت...

چرا نمی نویسی شادی جان؟

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....