۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

...





زني در خون من خفته
كه بوي برگهاي آبان را مي‌دهد
و معلق مانده ميان سكوتي تاريك
و سرمايي روشن
دنيا مردد است.
از ميان شكاف زندگي مرده‌اي برمي‌خيزد
و من مي‌گريزم از خاطره‌ها
...!
زني بوي گور مي‌دهد
مردي ميان همهمه‌ها گم مي‌شود
رخنه ميكند مرگ در كالبد فرسوده‌‌ي من
مني كه روزگاري لبخند داشتم
.
.
.
جنوب مرا از ياد برده






۲۲ نظر:

ناشناس گفت...

http://www.rahesabz.net/story/17981/

بریدا گفت...

ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود
مهر هرگز اینچنین غمگین نتافت
باغ هرگز اینچنین تنها نبود

ای وای شادی عزیزم اینطوری که می نویسی دلم یخ میکنه و میریزه.
دلم می خواد شادی در دلت هم باشه همیشه.

الهام کریمی گفت...

سلام شادی جان
هوس کردم بوی آبان بر گلی بنشیند و من باز پاییزی شوم

Unknown گفت...

این "آبان" که گفتی مرا یاد "عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور" انداخت. یاد "اردیبهشت عشق" انداخت، مرا یاد مرگی انداخت که وقت فقدان عشق حادث می شود، مرا یاد زندگی هایی به مدت روزگار عاشقی انداخت.
جنوب در قلب ما گم شده است.

سارا (سیاه مشق) گفت...

دل پر غم من غمگین تر شد شادی جان

سین دخت گفت...

بانوی درنگ و لحظه
بانوی شعر و تصویر
در خون همه ما زنان بی شمار مرده اند و در مرزهای خسته مان
مردها هر روز مرده تر می شوند
کاش می شد باز گرم شویم ...
باز عاشق شویم.
بی ترس.

Unknown گفت...

همیشه این جمله های اخر نوشته ت شاهکارن !
جنوب مرا از یاد برده / خیلی دوست داشتنی بود !

ansherli گفت...

زنی هم درون من نشسته و ازارم میدهد ...
خوب مینویسی

Miss Ferii گفت...

لبخندی که بر باد رفت... و گریخت.. مثل خاطره

پریشان گفت...

دنيا مردد است.
.............................
ای کاش راهی داشتم به تو برای سخن گفتن... گمان کردم قلبم می ایستد امروز از درد... دلم خواست... وجودم خواست دردم را آواز کنم...نشد... ای کاش به تو راهی داشتم برای سخن گفتن... حتی شنیدن، اگرکه زبانم بسته اشت.

آوسنه گفت...

همان بهتر که فراموشت کند !!
همان بهتر که بوی ابان دهد و نه اکالیپتوس !!

افرای گفت...

زیبا بود و با نام وبلاگ و نام خودت در تناقض...سبز باشی

الهام کریمی گفت...

شادی جان دعوتی به رقص-شعر

Unknown گفت...

شادی جان سر صبر میام و ماجراهارو برات می نویسم، گفتنی ها زیاده...

دونقطه گفت...

جنوب روح من که تو ایستاده ای ،
ب اش را ارزان با "نون" ِ سیر کننده تعویض می کند و هر دو ،
به اسطوره های باستان می پیوندیم ؛
من مجنون و تو آن تنهاییِ همیشه در حاشیه .

مقامر گفت...

باقی شادیت
شادی باقی
بااین شعرهای نابت

فریبا گفت...

سخت اما زیبا

پريشان گفت...

نگاه كن...دلتنگي كار خودش را كرده...

سارا (سیاه مشق) گفت...

کجایی شادی جان؟ به روز نمیشی. من منتظرم

عطار گفت...

بابا بوی آبان دیگه چه صیغه ایه بیا دست کم عطر بخر کمی بوی عطر بیاد!

ali گفت...

خوشا به حالت که تو را جنوب از یاد برده است،
مگر فروغ نگفت که پرنده ها به سوی جانب آبی رفته اند؟مگر جانب آبی همان جنوب رسیدن ها در ان سوی بی سو نبود؟خوشا به حالت که تو را جنوب از یاد برده است.من سالهاست که آرزو دارم جنون مرا از یاد برد

Unknown گفت...

دختر تو خوبی ؟ اینجا چرا آپ نمیشه هوووم ؟

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....