۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه




من که باور نکردم دیده های فالگیر چروکیده را
تنها تلخی نبودنت را از ته فنجان برچیدم و واژگون شدم
زیر هزااااااااااااااااار هزار نگاه تشنه
کم نبود دلتنگی م که بی خبری هم آمد و شست نگاهم را از سیاهی।





۱ نظر:

شنطيا گفت...

باور كن نبودن بهتر از نصفه نيمه بودنه
وقتي كه بودن هم مثه بقيه بودنها نباشه
خيلي با احساس نوشتي.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....