۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

ماه ، آدمها ، جنون ، سقو......





از زمان و
آدمها
جا مانده ام
بر فراز کوهی که قله ندارد
پژواک نیز.
با من حرف بزن
در من تکرار شو
تکرار شو
شو
شو
.
.
.
.

۴ نظر:

غریبه شنبه شب گفت...

سر به پشت، پشت سر تنها و تنها صدا،بی پژواک...
تنها من در این بیابان
نه کوبه ای و نه دری، نه پشت آن امید صدایی
نه قله ای، بی امید به سقوط، به آزادی
تنها امید به بیدار شدن از خواب، یا خواب شدن از بیداری

. گفت...

بعضي وقتا سلول سلول آدم حرف ميزنه
نعره ميكشه
اما شنيده نميشه
از ناشنوايي نيست!!
قفله
قفل بي كليد هم
هميشه قفله

کالیف گفت...

اینُ دوست‌تر داشتم ..
-
درود

نميدونم خودت يه اسمي بذار گفت...

واقعا نااميد كنندس
تو يه كوه بي پژواك فرياد زدن!
از خودمم جا موندم
چه برسه به آدمهاي ديگه
با من حرف بزنه،!!!
تكرار پيش كش
كش
كش
كش
بسه ديگه كش اومد
پاره شد.

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....