۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

ساعت پنج بامداد




چیزی به ساعت ده
نمانده.
دستی
لای موهایم
تو را
می کاود.
انگار امیدی
تقلا
میکند،
برای جا
ماندنت.
ناخن
به دیوار
می ساید
کسی.

چیزی به ساعت ده
نمانده.
باید
زمان از یاد
برود.
که بی عادت
شوم.
بی تصویر.
میان
کابوسهای
بی
داری.

چیزی به ساعت ده
نمانده.
تاریکی
عمیق تر
شده.
تو می شنوی
نگاهم را .
و
میخندی.
و
میروی.
و
میمانم.‏





۲ نظر:

آرش گفت...

مث همیشه روان ،ساده و خوب بود

بریدا گفت...

فرو میریزم میان کابوسهای بیداری

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....