۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

فاضلاب نامه - در باره ی خاموش ترین ساعت


شب سوم



مردی در آتش به من مینگرد. مردی که شاید فردا نشانی  نباشدش همچون دیگر مردان زندگی ام. آری میدانم حرفهایم تکراریست
تنم 
بوی تو را میدهم 
 یارای شستنم نیست
تنم را به آب نمیسپارم. میخواهم با هر غلتی بوی تو را باز یابم.
فردا زن همسایه خشمگین نگاهم خواهد کرد
صدا می آید
صدای آب می آید
یک سوسک که سوسک حمام هم نبود کنار بسترم خودکشی کرده
و من روزهاست به او مینگرم
و دلم برایش تنگ میشود 
و دلم برایش تنگ میشود
و دلم برایت تنگ میشود
 و دلم برایت
تنگ
اذان شنیده ای تا کنون؟
شاید نیمه شب ها پیرمردی خسته اذان میخواند در گوش کودکان  خفته در  راه فاضلاب
پیرمردی شاید اذان میخواند
پیرمردی شاید کودک ش را  در فاضلاب خانه ام دفنیده
پیرمردی شاید ساعت را از یاد برده
فردا زن همسایه نذری خواهد آورد و  خواهمش گفت قدر این شبها را میدانی؟ که نیمه شب پیرمردی اذان میگوید ، تو حتا نمیشنوی...... و من پس ازخاموشیِ خانه اذان می بیـ..... اذان می شنـ.....اذان میگـ...... اذان میخـ....... میلرزم





هیچ نظری موجود نیست:

روزی که سانتیمانتالیسم، مینیمالیسم را کشت

لحظه هایی هست که آدم چاره ای نداره جز اینکه بشینه رو به روی آینه، نفس عمیق بکشه، شلاق رو از کنار آینه برداره و شروع کنه به ضربه زدن به خودش....